امام یازدهم: امام حسن عسکرى علیه السلام
تولد و شهادت
امام حسن عسکرى علیه السلام در هشتم ماه ربیع الثانى سال دویست و سى و دو هجرى، در مدینه به دنیا آمد. نامش حسن و نام پدرش، على بن محمد و نام مادرش، حدیث یا سوسن بود.
کنیهاش، ابو محمد و القابش، صامت، هادى، رفیق، زکىّ، نقى، خالص و عکسرى بود.
روز هشتم ماه ربیع الثانى سال 260 هجرى، در «سر من راى»، وفات کرد و پیکر مطهّرش را در کنار قبر پدرش به خاک سپردند.
در آن زمان، حدود بیست و هشت سال از عمر شریفش گذشته بود. مدت امامتش، حدود شش سال بود.[1]
نصوص بر امامت
چنان که قبلًا گفته شد، ادلّه و براهین امامت را به دو دسته مىتوان تقسیم کرد: اول، ادلّه عامّه که براى اثبات امامت هر یک از ائمه مىتوان از آنها استفاده کرد. این نوع ادلّه، تفصیلا مورد بحث قرار گرفت. دوم، ادلّه خاصّه که براى اثبات امامت هر یک از امامان بالخصوص، اقامه شده است. مانند نصوصى که از هر امامى براى اثبات امام بعد از خودش صادر شده است. ما در این جا به ذکر این نصوص اکتفا مىکنیم:
عبد العظیم بن عبداللّه حسنى گفته است: روزى خدمت على بن محمد علیه السلام رسیدم. فرمود: مرحبا بر تو اى ابوالقاسم! تو، دوستدار واقعى ما هستى. عرض کردم: یابن رسول اللّه! من مىخواهم دین خودم را بر شما عرضه بدارم، اگر مورد پسند شما بود تا هنگام مرگ، بر آن ثابت بمانم. پس امام به من فرمود: بگو اى اباالقاسم! عرض کردم: من مىگویم: خدا یکى است و مثل و مانند ندارد ... تا این که گفتم: محمد صلى الله علیه و آله بنده و رسول خدا و خاتم پیامبران است، و بعد از او تا قیامت، پیامبرى مبعوث نخواهد شد. امام و خلیفه و ولىّامر، بعد از پیامبر صلى الله علیه و آله امیرالمؤمنین علىبن ابى طالب علیه السلام و بعد از او، جعفر بن محمد و بعد از او موسى بن جعفر، و بعد از او على بن موسى و بعد از او محمد بن على علیه السلام و بعد از او، تو امام هستى.
على بن محمد علیه السلام فرمود: و بعد از من، پسرم حسن امام است. پس مردم چگونه خواهند بود در مورد خلیفه او؟ عرض کردم: اى مولاى من چگونه؟
فرمود: خودش دیده نمىشود و ذکر نامش، حرام خواهد بود، تا این که خروج کند و زمین را پر از عدل و داد کند بعد از این که پر از ظلم و جور شده است.
پس امام على بن محمد علیهما السلام فرمود: اى ابوالقاسم! این، به خدا دین خداست که براى بندگانش برگزیده است. بر آن چه گفتى، ثابت بمان. خدا تو را در دنیا و آخرت بر این عقیده ثابت بدارد.[2]
ابو هاشم داوود بن قاسم جعفرى گفته است: از حضرت ابوالحسن صاحب عسکرى علیه السلام شنیدم که فرمود: جانشین من، فرزندم حسن خواهد بود اما شما چگونه خواهید بود در جانشین بعد از جانشین؟ عرض کردم: فدایت شوم! چرا؟ فرمود: براى این که شخص او را نمىبینید، و ذکر نام او هم برایتان ممنوع خواهد بود. عرض کردم: پس چگونه او را نام ببریم؟ فرمود: بگویید:
حجت پسر حجت.[3]
صقر بن ابى دلف گفته است: بعد از این که متوکل سید من حضرت ابوالحسن علیه السلام را به بغداد جلب کرد، من رفتم تا از آن جناب خبرى به دست آورم. متوکل نگاهى به من کرد و گفت: به چه منظورى به این جا آمدى. عرض کردم: اى استاد! به قصد خیر آمدم. گفت: بنشین افکار مختلف به من هجوم آورد و پیش خود گفتم: چه اشتباهى کردم که بدین جا آمدم! متوکل به مردم اشاره کرد که بیرون بروید. آن گاه به من گفت به چه منظورى این جا آمدى؟
عرض کردم: قصد خیر داشتم. گفت: شاید آمدهاى تا مولایت را ببینى؟ عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! مولاى من کیست؟ گفت: ساکت باش! مولاى تو حق است! نترس! من هم بر مذهب تو هستم. عرض کردم: الحمد للّه گفت:
مىخواهى مولایت را ملاقات کنى؟ عرض کردم: آرى گفت: بنشین تا نامهرسان خارج شود.
وقتى خارج شد به غلامش گفت: دست صقر را بگیر و او را به حجرهاى که آن شخص علوى زندان است، ببر و آن دو را تنها بگذار.
صقر گفت: غلام، مرا به سوى اتاقى هدایت کرد و خود بیرون رفت. من، حضرت ابوالحسن علیه السلام را دیدم که بر حصیرى نشسته بود و قبرى در برابرش کنده شده بود. بر آن حضرت سلام کردم و نشستم. فرمود: اى صقر! چرا این جا آمدى؟ عرض کردم: براى این که از احوال شما جویا شوم. آن گاه به قبر نگاه کردم و گریستم. حضرت به من نگاه کرد و فرمود: اى صقر! ناراحت نباش. زیانى به من نخواهد رسید. گفتم: الحمد للّه. پس عرض کردم: اى آقاى من! حدیثى از پیامبر نقل شده که معنایش را نمىدانم. فرمود: آن حدیث چیست؟ عرض کردم: قول پیامبر صلى الله علیه و آله که فرمود:
«لا تعادوا الایام فتعادیکم»
معناى این حدیث چیست؟
فرمود: آسمان و زمین به برکت وجود ما بر پاست. «سبت» نام رسول اللّه است، و احد امیرالمؤمنین علیه السلام و «اثنین» حسن و حسین علیهما السلام هستند و «ثلثاء» على بن حسین و محمد بن على و جعفر بن محمد علیه السلام هستند، و «اربعاء» موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على علیه السلام و من هستم، و «خمیس» پسرم حسن و «جمعه» فرزند پسرم است. اوست که گروه طالب حق به اطرافش گرد مىآیند، و اوست که زمین را پر از عدل و داد مىکند بعد از این که پر از ظلم و ستم شده است. این است معناى ایام. پس با این ایام دشمنى نکنید که در قیامت دشمن شما خواهند بود. بعد از آن به من فرمود: اى صقر! با من وداع کن و برو، زیرا در امان نیستى.[4]
صقر بن ابى دلف گفت: از على بن محمد بن على شنیدم که فرمود: بعد از من، حسن، پسرم، امام است و بعد از حسن، پسرش قائمى است که زمین را پر از عدل و داد مىکند. چنان که از ظلم و جور پر شده است.[5]
یحیى بن یسار گفته است: حضرت ابوالحسن على بن محمد علیه السلام چهار ماه قبل از وفاتش، به فرزندش حسن علیه السلام وصیت کرد و اشاره کرد که او بعد از من امام است و گروهى از نزدیکانش را بر این امر شاهد گرفت.[6]
على بن عمر نوفلى گفته است: در خدمت حضرت ابوالحسن علیه السلام در منزلش بودم که فرزندش محمد از کنار ما رد شد. عرض کردم: فدایت شوم! این بعد از شما امام ماست؟ فرمود: نه، امام شما، بعد از من، حسن علیه السلام است.[7]
عبداللّه بن محمد اصفهانى گفته است: حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: امام شما بعد از من، کسى است که بر جنازه من نماز مىخواند. این را در حالى فرمود که ابو محمد علیه السلام هنوز شناخته شده نبود. بعد از این که حضرت ابوالحسن علیه السلام وفات کرد، فرزندش ابومحمد علیه السلام بر او نماز خواند.[8]
على بن جعفر گفته است: نزد حضرت ابوالحسن علیه السلام بودم که فرزندش محمد وفات کرد. حضرت به فرزندش حسن علیه السلام گفت: پسرم! شکر خداى را به جاى آور، زیرا خداى متعال، امر امامت را در تو قرار داد.[9]
احمد بن محمد بن عبداللّه بن مروان گفته است: به هنگام وفات ابوجعفر محمد بن على علیه السلام حضور داشتم. حضرت ابوالحسن علیه السلام وارد شد. صندلى برایش گذاشتند و بر آن نشست. اهل بیتش در اطراف بودند. فرزندش ابومحمد علیه السلام نیز در گوشهاى ایستاده بود. بعد از این که از امر [کفن و دفن] ابوجعفر علیه السلام فراغت یافت، به فرزندش ابو محمد علیه السلام نگاه کرد و فرمود: پسرم! خداى را سپاس بگو، زیرا خداى متعال، امر [امامت] را در تو قرار داد.[10]
على بن مهزیار گفته است: به حضرت ابوالحسن علیه السلام عرض کردم: اگر خداى نخواسته حادثهاى براى شما رخ داد، به چه کس رجوع کنیم؟ فرمود:
عهد من، بر عهده فرزند بزرگم حسن خواهد بود.[11]
على بن عمر و عطار گفته است: بر حضرت ابوالحسن علیه السلام وارد شدم در حالى که فرزندش ابو جعفر زنده بود و ما چنین مىپنداشتیم که او جانشین پدر خواهد شد. من عرض کردم: فدایت شوم! به کدام یک از فرزندانت نظر خاص دارى؟ فرمود: به هیچ کس نظر خاص نداشته باشید تا این که امر من به شما برسد. على بن عمرو گفت: بعداً نامهاى خدمت آن حضرت نوشتم و عرض کردم: امر امامت به چه کس خواهد رسید؟ در جوابم نوشت: به فرزند بزرگم. و ابو محمد علیه السلام بزرگتر از ابو جعفر بود.[12]
سعد بن عبداللّه، از گروهى از بنى هاشم، از جمله حسن بن حسین افطس نقل کرده که بعد از وفات محمد بن على بن محمد، در خانه حضرت ابوالحسن علیه السلام حاضر شدیم. فرشى در صحن منزل گسترده بودند و مردم اطراف آن حضرت نشسته بودند. حدس مىزدیم که جمعیت حاضر از بنى عباس و آل ابوطالب، در حدود یکصد و پنجاه نفر باشند، البته به جز غلامان و دیگر مردم.
در این هنگام، حسن بن على علیه السلام در حالى که گریبانش را چاک زده بود، وارد مجلس شد و در طرف راست پدر ایستاد. حضرت ابوالحسن علیه السلام به او نگاه کرد و فرمود: پسرم! خداى را سپاس بگو، زیرا خداى متعال، امر (امامت) را در تو قرار داد.
پس حسن علیه السلام گریست و کلمه استرجاع بر زبان جارى ساخت و گفت:
الحمد للّه ربّ العالمین، و إیّاه أسأل تمام نعمه علینا، و إنّا للّه و إنّا الیه راجعون
. سؤال کردیم: این کیست؟ گفته شد. فرزندش حسن است. گویا در حدود بیست سال عمر داشت. در این جا او را شناختیم و فهمیدیم که او را به امامت بعد از خودش نصب کرده است.[13]
محمد بن یحیى گفته است، بعد از وفات ابو جعفر، وارد بر حضرت ابوالحسن علیه السلام شدم. و وفات فرزندش را تسلیت گفتم، در حالى که ابو محمد علیه السلام نزدش نشسته بود و گریه مىکرد حضرت ابوالحسن علیه السلام به او توجه کرد و فرمود: خدا تو را جاىگزین او قرارداد. پس خداى عزّوجلّ را سپاس بگو.[14]
شاهویه بن عبداللّه گفته است: حضرت ابوالحسن علیه السلام به من نوشت: تو مىخواستى بعد از وفات ابوجعفر، درباره جانشین من سؤال کنى و نگران بودى، ولى نگران نباش، زیرا خداى متعال، کسانى را که هدایت کرده، در ضلالت نمىگذارد. امام تو، ابومحمد است. همه علوم مورد نیاز مردم، نزد اوست. خدا، هر که را بخواهد، مقدم یا مؤخر مىدارد: «ما نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَیْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها».[15]
فضائل و مکارم
شیخ مفید نوشته است: بعد از ابى الحسن على بن محمد علیه السلام پسرش ابومحمد حسن بن على علیه السلام به امامت رسید، زیرا انواع فضائل در او جمع بود.
در آن چه موجب استحقاق امامت و ریاست بود، مانند علم، زهد، کمال، عقل، عصمت، شجاعت، کَرَم، کثرت عبادت، بر همه مردم زمان برترى داشت.
علاوه، از جانب پدر بزرگوارش به امامت نصب شده بود.[16]
حسین بن محمد اشعرى و محمد بن یحیى و جز اینان گفتهاند: احمد بن عبیداللّه بن خاقان، در قم، مأمور نگهدارى املاک دولتى و گرفتن خراج بود، او دشمن اهل بیت بود.
روزى، در حضورش، از علویان و مذاهب آنان سخن به میان آمد، گفت:
من در «سرّمن راى» از علویان کسى را ندیدم و نمىشناسم که در رفتار، وقار، عفت، بخشش، جلال، عظمت نزد اهل بیت و بنى هاشم، مانند حسن بن على بن محمد باشد. حتى سالخوردگان و بزرگان و فرماندهان سپاه و وزیران، او را بر خودشان مقدم مىداشتند.
احمد بن عبیداللّه گفته است، روزى پدرم، نشستِ عمومى داشت و من ایستاده بودم. ناگهان دربانان وارد شدند و عرض کردند: ابومحمد بن الرضا درب منزل است. پدرم با صداى بلند گفت: اجازه بدهید وارد شود. من از جسارت دربانان تعجب کردم که چگونه جرئت کردند که کسى را نزد پدرم با کنیه نام ببرند، زیرا تنها خلیفه و ولى عهد را حق داشتند با کنیه ذکر کنند. در این هنگام، جوانى کم سن و خوش قامت و زیبا روى، با جلالت و هیبت، وارد شد. وقتى پدرم او را دید، از جاى برخاست و چند قدم به استقبال او رفت.
هیچ گاه ندیده بودم چنین عملى را در برابر دیگرى انجام دهد. او را در آغوش گرفت. صورتش را بوسید. در جاى خود نشانید. در برابرش نشست و مشغول صحبت شد. در ضمن صحبت، بارها مىگفت: فدایت شوم!
من از رفتار پدرم کاملًا در شگفت شدم. در این هنگام، دربان آمد و عرض کرد: موفّق (احمد بن متوکل عباسى) اجازه دخول مىخواهد.
مرسوم پدرم چنین بود که هرگاه موفّق مىخواست وارد شود، دربانان و سران سپاه در دو طرف صف مىکشیدند تا وارد شود و خارج گردد. در این هنگام پدرم به بعض حاضران گفت: ابومحمد را پشت صف ببرید تا موفّق او را نبیند.
موفّق وارد شد. پدرم با او معانقه کرد و بیرون رفت. من به دربانان پدرم گفتم: این شخص کى بود که شما این گونه با او رفتار کردید و پدرم این قدر به او احترام گذاشت؟. گفتند: مردى است علوى که حسن بن على نام دارد و به ابنالرضا معروف است.
از این سخن، تعجب من زیادتر شد. وقتى پدرم نماز عشاء را خواند و براى انجام کارهاى ادارى در خلوت نشست. من به حضورش رسیدم، گفت:
احمد! آیا حاجتى دارى؟. عرض کردم: بله، پدر جان! اگر اجازه بدهید. این مرد که بامداد خدمت شما آمد و این قدر به او احترام کردید، کى بود؟. پدرم در جواب گفت: این شخص، امام رافضیان حسن بن على، معروف به ابن الرضا است. بعد از لحظاتى سکوت گفت: پسرم! اگر خلافت، از بنى عباس گرفته شود، در بنى هاشم، جز او صلاحیت ندارد، زیرا در فضل و عفاف و رفتار و خود نگهدارى و زهد و عبادت و حسن اخلاق، همانندى ندارد. اگر پدرش را مىدیدى، او را مردى بخشنده و فاضل مىیافتى.
احمد گفت: من از رفتار پدرم خشمناک شدم و تصمیم گرفتم درباره ابنالرضا تحقیق کنم. در این موضوع با بنى هاشم و فرماندهان سپاه و دفتر داران و قاضیان و فقیهان و سایر مردم صحبت کردم. همه به او احترام مىکردند و سخن نیکو داشتند و او را بر دیگران ترجیح مىدادند. بدین وسیله، به عظمت و جلال او پى بردم.[17]
محمد بن اسماعیل علوى گفته است: ابومحمد علیه السلام را نزد على بن اوتامش، که دشمن اهل بیت و آل ابى طالب بود، زندانى کردند و به او گفتند: با او، چنین و چنان کن. چند روزى طول نکشید که از ارادت مندان حضرت شد و تجلیل و احترام مىکرد و وى را گرامى داشت و به نیکى یاد مىکرد.[18]
محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن موسى بن جعفر گفته است: جمعى از بنى عباس، نزد صالح بن وصیف، زندان بانِ ابومحمد علیه السلام رفتند و گفتند: بر ابومحمد در زندان سخت بگیر. گفت: چه کنم؟ دو نفر از اشرار را بر او گماردم، ولى بعد از چند روز، در عبادت و نماز و روزه، به مرتبه بالایى رسیدند.
آن دو مأمور را خواست و به آنان گفت: واى بر شما! چرا بر این مرد زندانى سخت نمىگیرید؟ گفتند: ما، در باره مردى که هر روز، روزه است و شب را به تهجد و عبادت مىگذراند، چه بگوییم؟ با هیچ کس سخن نمىگوید و جز عبادت اشتغالى ندارد. هنگامى که به ما نگاه مىکند، بدنمان مىلرزد و حالى بر ما عارض مىشود که مالک نفس خودمان نیستیم. وقتى آن جماعت این سخنان را شنیدند، ناامید برگشتند.[19]
ابوهاشم جعفرى گفته است: نامهاى به حضرت ابومحمد علیه السلام نوشتم و از تنگى زندان و اذیت غل و زنجیر شکایت کردم. در جوابم نوشت، امروز، نماز ظهر را در منزل خودت خواهى خواند. اتفاقاً در همان روز، از زندان آزاد شدم و نماز ظهر را در منزل خواندم. از جهت زندگى هم کاملًا در سختى بودم و مىخواستم در همان نامه براى آن حضرت بنویسم، ولى خجالت کشیدم اما وقتى به منزل خود رسیدم آن جناب، مبلغ یکصد دینار برایم فرستاد و نوشت:
هرگاه حاجتى داشتى، خجالت نکش و از من بخواه که انشاءاللّه، حاجت تو برآورده مىشود.[20]
محمد بن ابى زعفران از مادر حضرت ابومحمد علیه السلام نقل کرده که گفت:
روزى، ابومحمد علیه السلام به من گفت: در سال دویست و شصت، براى من گرفتارى سختى به وجود خواهد آمد که مىترسم مصیبتى بر من وارد شود.
من از شنیدن این خبر ناراحت شدم و گریستم. پس فرمود: چارهاى نیست.
این امر واقع خواهد شد. بى صبرى و جزع نکن.
درماه صفر سال 260 هجرى، اضطرابى بهام محمد علیه السلام دست داد. هر از چندى یک بار، به خارج مدینه مىرفت و در جست و جوى اخبار بود.
به او خبر دادند که معتمد، او و برادرش جعفر را گرفته و حبس کرده است.
معتمد، مرتب از على بن جریر زندان بان، احوال آن حضرت را جویا مىشد، او در جواب مىگفت: همواره به عبادت اشتغال دارد؛ روزها روزه مىگیرد و شبها نماز مىخواند.
روزى احوال آن حضرت را از زندان بان پرسید و همان خبر را شنید.
گفت: برو و هم اکنون او را آزاد کن و سلام مرا به او برسان و بگو به منزل خودت برگرد. زندانبان گفت: هنگامى که به در زندان رسیدم، دیدم الاغى براى سوارى حضرت آماده شده است. داخل زندان شدم. دیدم آن حضرت کفش و لباس مخصوص خود را پوشیده، آماده خروج است.
هنگامى که مرا دید، از جاى برخاست. من حکم آزادى او را ابلاغ کردم.
از زندان بیرون آمد و سوار شد، ولى حرکت نکرد. گفتم: چرا نمىروید؟.
گفت: تا جعفر، برادرم، آزاد نشود نمىروم. برو به معتمد بگو: من و جعفر، از یک منزل خارج شدیم. اگر با هم مراجعت نکنیم، مشکلاتى به همراه خواهد داشت. زندان بان پیام حضرت را به معتمد ابلاغ کرد. معتمد در جواب گفت:
جعفر را نیز به خاطر شما آزاد کردم، با این که او را به جهت جنایتى که بر نفس خودش و تو روا داشته بود، زندان کرده بودم. جعفر را نیز آزاد کرد و با هم به منزل برگشتند.[21]
نقل شده که بهلول، امام حسن عسکرى علیه السلام را در زمان کودکى دید که بازى کودکان را نگاه مىکرد و مىگریست. بهلول، گمان مىکرد که او اسباب بازى ندارد تا بازى کند، بدین جهت گریه مىکند. به نزد آن حضرت رفت و گفت:
گریه نکن! من برایت اسباب بازى مىخرم. حضرت فرمود: اى کم عقل! ما براى بازى آفریده نشدهایم. بهلول عرض کرد: پس براى چه آفریده شدهایم؟.
فرمود: براى علم و عبادت. عرض کردم: به چه دلیل؟ گفت: خداوند متعال در قرآن فرموده است: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَأَنَّکُمْ إِلَیْنا لا تُرْجَعُونَ».
آنگاه بهلول، از آن حضرت تقاضاى موعظه کرد. حضرت در جواب اشعارى را خواند و بىهوش شد. وقتى به هوش آمد، بهلول عرض کرد: تو که کودک هستى و تکلیف ندارى از چه مىترسى؟. فرمود: مادرم را دیدم که با هیزمهاى کوچک، چوبهاى بزرگ را آتش زد، من نیز مىترسم هیزم کوچک جهنم باشم.[22]
محمد بن على بن ابراهیم بن موسى بن جعفر گفته است: زندگى بر ما سخت شد، پدرم گفت: بیا با هم نزد این مرد (یعنى ابومحمد علیه السلام) برویم، زیرا جود و بخشش او را شنیده ام. من به پدرم گفتم: آیا او را مىشناسى؟. گفت:
نمىشناسم و او را ندیده ام.
با پدرم به سوى آن حضرت حرکت کردیم. پدرم در بین راه گفت: من به پانصد درهم احتیاج دارم. دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى اداى قرض، یکصد درهم براى هزینه زندگى. من نیز در دل خود گفتم: اى کاش سیصد درهم هم به من بدهد: یکصد درهم براى خرید الاغ، یکصد درهم براى هزینه زندگى، یکصد درهم نیز براى خرید لباس. بعد از آن به سوى جبل بروم.
محمد گفت: وقتى با پدرم به در منزل آن حضرت رسیدیم، غلامى بیرون آمد و گفت: على بن ابراهیم و پسرش محمد، داخل منزل شوند.
وقتى بر آن حضرت وارد شدیم و سلام کردیم، به پدرم فرمود: یا على! چرا تا این زمان نزد ما نیامدى؟. پدرم عرض کرد: خجالت کشیدم با چنین وضعى خدمت شما برسم.
به هنگام خروج، غلام آن حضرت، کیسهاى به پدرم داد و گفت:
پانصد درهم در این کیسه است: دویست درهم براى تهیه لباس، دویست درهم براى اداى دین، یکصددرهم براى مخارج زندگى. بعد از آن، کیسهاى نیز به من داد و گفت: سیصد درهم در این کیسه است: یکصد درهم براى خرید الاغ و دویست درهم براى هزینه زندگى. به جبل هم نرو بلکه به سوراء برو.
محمد، از رفتن به جبل منصرف شد و به سوراء رفت و در آن جا ازدواج کرد. بعد از چندى مبلغ یک هزار دینار از جانب امام حسن علیه السلام برایش ارسال شد.[23]
علم امام
امام حسن عسکرى علیه السلام نیز همانند پدران بزرگوارش، به همه علوم و معارف و احکام و قوانین مربوط به دین، عالم بود. منابع علوم دین و امامت را در اختیار داشت و از نیروى عصمت و پشتوانه مصونیت الهى برخوردار بود.
نشر علوم دین و حفظ آنها را وظیفه خود مىدانست و از انجام این مسئولیت بزرگ دریغ نداشت.
البته، امامان در اوضاع و شرایط یک سانى زندگى نمىکردند. هر امامى درانجام وظایف امامت، از جمله نشر علوم و معارف شریعت، با توجه به امکانات خود عمل مىکرد. علوم و معارفى که از امام حسن عسکرى علیه السلام نقل شده، متأسفانه به مقدار علومى که از پدرانش، به ویژه امام باقر و امام صادق علیه السلام رسیده، نیست.
در علت قضیه، به دو نکته مىتوان اشاره کرد:
الف) دوران عمر خود را در «سرّ من رأى» در محل سکونت سپاهیان زندگى کرد و مأموران سرّى و علنى خلفاى وقت، بر او نظارت داشتند. در واقع، گفتار و رفتار خودش و مراجعانشان، کاملًا محدود و کنترل شده بود، از همین رو، احادیث مأثور از آن جناب، به مقدار پدرانش نیست.
با وجود این، احادیث فراوانى دررشتههاى مختلف توحید، نبوت، معاد، امامت، اخلاق، مواعظ، ابواب مختلف فقه، از ایشان نقل شده و در کتابهاى حدیث موجود است.
ب) احتمال مىدهیم بسیارى از احادیث صادر شده از آن جناب و سایر امامان، در طول تاریخ مفقود شده و به ما نرسیده باشد، در این مدت کوتاهِ شش ساله، با همه این محدودیتها، شاگردان و راویان فراوانى را پرورش داد که اسامى آنان، در کتابهاى مربوط، به ثبت رسیده است.[24][25]
[1]. الارشاد، ج 2، ص 313 و بحارالأنوار، ج 50، ص 235- 238.
[2]. کفایة الأثر، ص 282.
[3]. همان، ص 284.
[4]. همان، ص 285.
[5]. همان، ص 288.
[6]. الارشاد، ج 2، ص 314.
[7]. همان، ص 314.
[8]. همان، ص 315.
[9]. همان، ص 315.
[10]. همان، ص 316.
[11]. همان، ص 316.
[12]. همان، ص 316.
[13]. همان، ص 317.
[14]. همان، ص 318.
[15]. همان، ص 319.
[16]. همان، ص 313.
[17]. همان، ص 321.
[18]. همان، ص 329.
[19]. همان، ص 334.
[20]. همان، ص 330.
[21]. بحارالأنوار، ج 50، ص 313.
[22]. نورالأبصار، ص 183 و الصواعق المحرقه، ص 207.
[23]. کافى، ج 1، ص 506.
[24]. یکى از محققان، احادیث آن حضرت را در رشته هاى مختلف گردآورده و در کتابى به نام مسند الامام العسکرى علیه السلام چاپ کرده است. اسامى راویان آن حضرت را نیز در همین کتاب، جمع آورده که بالغ بر 149 نفر مى شوند.
[25] امینى، ابراهیم، امامت و امامان علیهم السلام، 1جلد، موسسه بوستان کتاب (مرکز چاپ و نشر دفتر تبلیغات اسلامى حوزه علمیه قم) - قم، چاپ: اول، 1388.