گذری در خاطرات آیت الله امینی در گفتگوی نشریه حریم امام(ره) با معظم له

گذری در خاطرات آیت الله امینی در گفتگوی نشریه حریم امام با معظم له
حضرت آیت الله امینی نائب رئیس مجلس خبرگان رهبری، عضو جامعه مدرسین حوزه علمیه، امام جمعه موقت قم، یار دیرین امام و انقلاب و چهره نام آشنای اخلاقی و فرهنگی کشوراست. مردی که اخلاق مداری و تربیت اندیشی را سرلوحه زندگی فردی، اجتماعی و سیاسی خود قرار داده و سال هاست که با زدودن زنگارهای سخت انگاری از چهره معارف دینی، بسیاری از مومنان به ویژه جوانان و نوجوانان را بر چشمههای زلال و گوارای معارف دینی مهمان ساخته است در نهایت تحریریه هفته نامه حریم امام، در نشستی صمیمی و دیداری پرخاطره با این استاد والامقام، خاطرات معظم له را با امام و مقتدای محبوبش به تصویر کشید و از سخنان هرچند کوتاه اما گهربارش بهرهها برد.
حضرت آیت الله! اگر اجازه بفرمایید می خواهیم بعضی از سوالاتی که پس از مطالعه کتاب خاطراتتان به ذهنمان رسیده را از محضرتان بپرسیم.پیشاپیش از اینکه بعضی از سوالات مربوط به مسائل جزی تاریخی است، معذرت می خواهیم! حضرت آیت الله! شما در خاطراتان آورده اید که «مرحوم شیخ قوام وشنوه ای در منزل امام منبر می رفت» ایشان منبری خاصی بود؟
ایشان منبری معروفی نبود. در آن زمان منبری های معروف آقای اشراقی و دیگران بودند. ولی شیخ قوام گاهی در مجالس خصوصی منبر می رفت. منبری اخلاقی بود. بیشتر از مطالب نهج البلاغه صحبت می کرد. منبر خوبی داشت. یک عده خاصی در جلساتش شرکت می کردند. با این حال منبری معروفی نبود. منبری خوبی بود. کتابی هم دارد. امام به خاطر ذوق اخلاقی اش، از ایشان دعوت کرده بود. ایشان در مجلس شرکت می کرد. گاهی هم روضه می خواند که روضه اش خیلی گریه آور نبود. به هر حال خوب بود.
آقای کوثری آن وقت خانه امام می آمد؟
خیر، گاهی در ایام خاصی مانند محرم دعوتش می کردند. در خاطراتم نوشته ام که امام جایی در گوشه اتاق برای مطالعه داشتند. آن جا می نشستند. میز کوچکی هم بود. وقتی روضه داشتند هم دم در نمی رفتند؛ ایشان بسیار با اخلاص و مقید بودند که این کار خودنمایی نداشته باشد.
چرا امام از شما خواستند در عیادت از مرحوم آمیرزا مهدی بروجردی همراه ایشان باشید؟ دلیل طرد مرحوم آمیرزا از سوی آقای بروجردی چه بود؟
آن وقت امام در مسجد سلماسی درس می گفتند. من هنگام جلسه درس سؤال نمی پرسیدم. از درس که فارغ می شدند به دلیل علاقه ای که به امام داشتم همراه ایشان در مسیر می رفتم و سؤالاتم را مطرح می کردم. یک بار که همراهشان بودم به سر کوچه آقازاده، که بعدا منزل آقای بهجت بود، رسیدیم و ایشان گفتند: «من می خواهم بروم منزل آمیرزا مهدی. شما هم می آیید؟» من هم که از خدا می خواستم. سوار درشکه شدیم و به منزل ایشان رفتیم. من درباره طرد شدن ایشان نمی دانم. آمیرزا مهدی بروجردی از شاگردهای آقای حائری و از فضلا بود. آدم روشنی بود و در آمدن آیت الله بروجردی به قم خیلی مؤثر بود. آیت الله بروجردی در بروجرد بودند. آقایانی مانند آقای مطهری و آقای منتظری رفتند آن جا و از ایشان دعوت کردند. ایشان قبول نکردند. بعد ایشان مریض شدند و برای عمل به بیمارستان فیروزآبادی تهران رفتند. آمیرزا مهدی بروجردی هم به اعتبار این که بروجردی بود همراهشان بود. وقتی به قم رسیدند آقای بروجردی در حال مریضی چشمشان به گنبد حضرت معصومه افتاد. از آمیرزا مهدی پرسیدند: «کجا هستیم؟» گفت: «قم هستیم.» سرشان را تکان دادند. بعد آمیرزا مهدی گفته بود: «آقا شما نذر کنید یا تصمیم بگیرید که بعد از سلامتی به قم بیایید.» ایشان هم در آن حال نذر کردند. بعد به قم آمدند. آمیرزا مهدی بروجردی اعتباری داشت و از رفقای آیت الله بروجردی در بروجرد بود. بعد هم تبعا به همراه دیگران از اطرافیانشان شد. ولی به تدریج اطرافیان زیادتر شدند و کم کم جای ایشان را هم گرفتند. معلوم است که ایشان از اطرافیان خاص بودند. همه ذوق و تحمل این ها را ندارند. بعد دیگر ایشان را طرد کردند. بنده بعضی عصرها با آقای مطهری در خیابان صفاییه قدم می زدیم و پیاده روی می کردیم. خیابان صفاییه از چهار راه بیمارستان به بعد باغ بود. همه جا تا بالا باغ بود. خیلی عصرها با ایشان از مدرسه فیضیه قدم می زدیم و تا خیابان صفاییه می آمدیم. یادم است یک بار از مخالفت های با امام صحبت شد. آقای مطهری فرمود که «باید از امام حمایت کرد. من آینده درخشانی برای ایشان می بینم.» آن زمان شاگردهای ایشان محدود بودند. بعد فرمود که «این کار را برای خدا بکنیم. برای این که ثابت شده هر کس برای کسی دیگر کار کرد اولین مطرودش نیز بود.» این نکته را هم بگویم که پسر آمیرزا مهدی بروجردی داماد امام است.
جریان پیداکردن نسخه دست نویس کتاب اربعین امام در کتابخانه مرحوم آخوند ملاعلی معصومی همدان چه بود؟ چه کسی آن را پیدا کرد؟
یادم نیست چه کسی بود. من اصل نسخه خطی اربعین را مطالعه کرده بودم. جلد و خطش هنوز در خاطرم است. برایم خیلی گیرایی داشت. نگران بودم که این کتاب کجاست. چون وقتی ساواک به منزل امام ریخت این کتاب را برد. خیلی این طرف و آن طرف گشتم که پیدایش کنم. از عده ای طلبه ها و فضلا که نسخه برداری می کردند پرسیدم. خبر نداشتند. تا این که اتفاقی یکی از فضلا گفت که یک نسخه به این شکل در کتابخانه آخوند همدانی دیده است. من چون به این کتاب علاقه داشتم گفتم: «شما هر طور هست این کتاب را برای من بخر و بیاور. مبلغش هم هرچقدر شد خودم می پردازم. قصد داشتم کتاب را که گرفتم به امام تقدیم کنم و از ایشان اجازه پخشش را بگیرم. بالاخره کتاب را آورد و خودش اقدام به چاپ نمود.
بعد از فوت آیت الله بروجردی چرا امام قبول نمی کردند برای ایشان مجلس ختم بگیرند؟ بعد هم که قبول کردند گفتند آقای فلسفی، که شخصی مهم و واعظی مشهور بود، نیاید. با او مشکل داشتند؟
با آقای فلسفی مشکلی نداشتند. برای فواتح آقای بروجردی آقای فلسفی را دعوت می کردند. ایشان از تهران به این جا می آمد. منبری معروفی بود و جمعیت زیادی پای منبرهایش می آمد. ایشان در پایان منبرهایش از صاحب مجلس تجلیل می کرد. یک مرجع در اطرافش همیشه هیاهو بود. امام این ها را تظاهر می دانستند و در مجالس کمتر شرکت می کردند و یک گوشه ای می نشستند. نمی خواستند وارد این صحنه ها شوند. به این دلیل گفتند که فلسفی را دعوت نکنید. نه برای این که نقصی در فلسفی بود بلکه به دلیل شائبه مرجعیت و این ها.
در کتابتان آورده اید که امام به دعوت آقای اردکانی سه ماه به اصفهان رفت. جریان آن سفر چه بود؟
البته من تاثیری در این دعوت نداشتم. بنده با آقای اردکانی آشنا بودم. در گذشته نیز به کلاس درسش در اصفهان می رفتم. امام عادت داشتند
هر سال تابستان به جایی بروند. آقای اردکانی علاقه داشت که امام به اصفهان بیاید. من نجف آباد بودم. ایشان هم قبول کردند و به اصفهان آمدند. یک باغی در محله طوقچی، از محله های پایین اصفهان، بود. بسیار بزرگ و پرمیوه بود. الان وسط شهر است ولی آن زمان اطراف شهر بود. ساختمان جالبی هم وسط این باغ بود. ما گاهی از نجف آباد به آن جا می رفتیم. در گذشته امام به جاهای خوش آب و هوا می رفت. اصفهان نسبتا خوش آب و هواست اما ییلاق نیست.
مخصوصا این باغی که برای ایشان انتخاب کردند پایین شهر و گرم بود. یک بار که من به آن جا و خدمت ایشان رفته بودم، فرمودند: «اصفهان هم که ییلاق نیست.»
آن جا امام تألیف یا تدریسی هم داشتند؟ چون در پایان اکثرتألیفاتشان نوشته اند مثلا تمت فی محلات یافی درکه الشمیران.
نمی دانم. کم و بیش خواص به دیدنشان می آمدند. آن زمان معروف نبودند.
امام قبل و بعد از پیروزی انقلاب روی استقلال حوزه خیلی تأکید داشتند. خودشان در کارهای حوزه دخالت نمی کردند و همه را به آقای گلپایگانی ارجاع می دادند. گویا به شما هم سفارش می کردند که سعی کنید همان سبکی که مردم قبلا حوزه را اداره می کردند ادامه پیدا کند. دلیل این توصیه و تأکید امام چه بود؟ چه مقدار از این استقلال محقق شد؟
امام وقتی از خارج تشریف آوردند، در حوزه درباره اداره کشور و حکومت اسلامی و استقرار حکومت اسلامی بحث بود. این موضوع احتیاج به پشتیبانی روحانیت داشت. در رأس روحانیون آن زمان آیت الله گلپایگانی و بعضی دیگر بودند. ایشان عملا این موضوعات را به آن ها واگذار کرد و دخالتی در حوزه نکرد که آن ها تحریک شوند. هر کس مراجعه می کرد می فرمودند «به آقایان مراجعه کنید.» به حوزه احترام می گذاشتند و به استقلال حوزه علاقه داشتند. اگر آن وقت می خواستند کاری کنند بین روحانیون و امام انشقاق می شد. در آن شرایط صلاح نبود. به این دلیل ایشان دخالتی نمی کرد. البته گاهی وجوهات مختصری نیز می دادند. من عضو شورای مدیریت اداره حوزه بودم. آن وقت امام حتی بودجه خاصی برای این شورا در نظر نگرفته بودند. البته مبلغی را به جامعه مدرسین می دادند. یک بار من رفتم خدمتشان فرمودند: «نصف آن مبلغ جامعه مدرسین را به شورای مدیریت بدهید.»
آورده اید که امام در بدو ورود یک هفته در فیضیه ساکن شد. اما اکثر اشخاص گفته اند ایشان منزل حاج عباس دخیلی بود، بعدا به خانه آقای سلطانی طباطبایی و نهایتا هانه آقای یزدی رفت.
ورود امام به مدرسه فیضیه بود. خیلی هم طول کشید تا از آن جا خارج شوند. بعد هم با استقبال مردم مواجه بودند. امام وارد آن جا شدند و یک حجره ای برای استراحت و سخنرانی داشتند. هنوز خانه برایشان فراهم نشده بود. برای استراحت ایشان حجره ای جنب کتابخانه در نظر گرفتند. حجره بزرگی بود که امام برای استراحت به آن جا رفت. نمی توانم بگویم یک هفته ولی چند روز در آن جا بودند. ملاقات هایی هم داشتند و بعضی از آقایان را همان جا ملاقات کردند.
شما در سال های آخر حیات علامه یک بار با امام به ملاقات ایشان رفتید. نوع برخورد و نگاه علامه به امام و امام به علامه چطور بود؟
این ملاقات در منزل آقای اشراقی بود که آن جا سخنرانی می کرد و همیشه شلوغ بود. منزل آقای طباطبایی هم شلوغ بود. آن زمان امام در منزل آقای یزدی ساکن بود. یک بار امام به من فرمودند «برویم از علامه احوالپرسی کنیم.» چون می دانستند من شاگرد علامه هم هستم. منزل آقای اشراقی شلوغ و علامه نیز پیرمرد بود و برایش سخت بود. به منزل علامه رفتیم که زیاد طول نکشید. امام فرمودند ما مزاحم شما هستیم. علامه هم فرمود اشکالی ندارد، شما هم زحمت می کشید، برای اسلام است. دیدگاه علامه با دیدگاه سیاسی امام خیلی همخوانی نداشت. مخالفت نداشتند ولی همکاری هم نداشتند. در بعضی جاها مانند پیروزی انقلاب همکاری های مختصری بود. مثل همان طلبه ها که به منزل ایشان می رفتند.
در خاطرات گفته اید که تقریبا دو روز قبل از بستری شدن امام برای بحث درباره شرط مرجعیت ولی فقیه به دیدار امام رفتید. جریان این دیدار چه بود؟
برای بازنگری قانون اساسی کمیسیونی تشکیل شد که آقای اردبیلی رئیس آن و من هم نایب رئیس بودم. عده ای گفتند امام نظرش این است که مرجعیت را حذف کند. این اسباب نگرانی ما بود. آن زمان می دانستیم که همه موفقیت ها به خاطر مرجعیت امام بود. اگر امام یک فرد سیاسی مانند آیت الله کاشانی بود موفق نمی شد. در عین حال چاره ای نبود جز این که با این تصمیم موافق باشیم. با این حال خدمت امام رفتیم. چون امام حالشان خوب نبود ابتدا قبول نکردند. گفتیم ضرورت دارد. حاج احمد آقا موافقت کردند و خدمت ایشان رفتیم. آن جا همین جریان مرجعیت را پیشنهاد کردیم و گفتیم به هر حال خودتان می دانید به خاطر مرجعیت است که افراد حاضر می شوند خودشان را به کشتن دهند و به شهادت برسند و مرجعیت نقش مهمی دارد. حالا شما دستور دادید که حذف شود. شما خودتان به ضرورت این مسئله واقفید. اجازه دهید به عنوان یک مرجح آن را ذکر کنیم. ایشان تأملی کردند و فرمودند «نه. به عنوان مرجح هم نه. برای این که اگر مرجعیت باشد بعد از این جریان هر کسی هیاهو راه می اندازد که من مرجعم و بین مراجع اختلاف ایجاد می شود. از شرایط رهبری، مرجعیت نیست بلکه فقاهت است و مرجعیت را قرار ندهید.» این مطلب را من در جلسه خبرگان نقل کردم. بعد از نیم ساعت که صحبت هایمان تمام شد وقتی خواستیم برویم آقای اردبیلی در حال بلند شدن به امام گفتند: «آقا من یک خوابی هم دیدم. خواب دیدم به شما گفتم در اوایل پیروزی انقلاب مردم دو دسته بودند؛ یک دسته طرفدار انقلاب بودند و یک عده ای مخالف بودند. ولی الان الحمدلله همه یکدست طرفدار انقلاب هستند. بعد شما فرمودید که نه، حالا هم همین طور است. یک عده ای مخالف جدی هستند. الان هم همین طور است. این را در خواب دیده اید؟ آقای اردبیلی عرض کرد: ما عوام خواب را حجت می دانیم. امام در این جا یک خنده ای کردند.
قبل از سفر به پاریس پیش از پیروزی انقلاب ملاقاتی با مرحوم دکتر سامی داشتید که ایشان گفت «به امام بگویید مبارزه را ادامه دهید!» آشنایی شما با مرحوم سامی به چه زمانی بر می گردد؟
من ضعف اعصاب ممتدی داشتم. دکترهای مختلفی داشتم. به دکتر سامی به عنوان پزشک مراجعه می کردم. در همان ایام که می خواستم بروم گفتم که می خواهم بروم پاریس. می خواهم خداحافظی کنم. ایشان خیلی محبت می کرد به من. گفت پس یک خرده باش. بعد من را برد به یک اتاق خصوصی و وضعیت و این ها را تعریف کرد. خیلی خوشحال و امیدوار بود. گفت که پیروزی حاصل می شود. بعد به من گفت: «به امام بگویید شما استقامت داشته باشید و کارتان را بکنید. اگر نگران هستید چه کسی اداره کند، ما و دوستانمان هستیم که اداره کنیم. ما بالاخره کمک می کنیم.»
آدم مخلصی بود. همین طور هم شد. همچنین قبل از این که با آقای منتظری برویم پاریس، ابتدا یک ملاقاتی با آقای شریعتمداری داشتیم. گفتیم: «ما می خواهیم برای دیدن امام برویم پاریس.»ا یشان گفتند: «خیلی خوب است بروید و از قول من به امام بگویید وضع ایران الان طوری است که اگر شما بیایید ایران پیروزی انقلاب سرعت می گیرد.» ما رفتیم پاریس و آن جا این پیام را از قول آقای شریعتمداری نقل نکردم؛ از قول خودم گفتم. گفتم که وضع ایران الان وضع عجیبی است. ایران مثل یک خرمن آتش است. آن وقت ها اواخر حکومت پهلوی بود. همه خیابان ها خیلی شلوغ بود. گفتم آقا وضع این طوری است. به نظر ما گر شما تشریف بیاورید به ایران، انقلاب سرعت می گیرد و مردم تشویق می شوند. این را از قول آقای شریعتمداری نقل نکردم. از قول خودم گفتم. ایشان هم فرمود: «در اولین ساعتی که احساس کنم وجودم درا یران به انقلاب کمک می کند می آیم.» همان هم شد. چند روز بعد از ما به ایران آمدند. به هر حال من احتیاط کردم از طرف ایشان نگفتم. یک خاطره دیگر هم بگویم؛ بعد از این که امام را تبعید کردند من در درس آقای شریعتمداری نمی رفتم. قبل از آن هم نمی رفتم. یک درس پنجشنبه و جمعه داشت که گاهی به آن می رفتم. یک روحانی خوش فکر روشنی بود. کاری به اطرافیانش ندارم. به نظر من اطرافیانش خوب نبودند و مشکل داشتند. به هر حال بعد از تبعید امام روابط من با شریعتمداری و آقای گلپایگانی قطع نشد. درس و منزل آقای گلپایگانی هم می رفتم. منزل شریعتمداری هم گاهی می رفتم. مخصوصا در مواقعی که کسی گرفتار می شد و می توانستم واسطه شوم. شریعتمداری این طور نبود که ضدانقلاب باشد. از جمله مطالبی که در مورد شریعتمداری گفته نشده این است که وقتی امام برگشتند شریعتمداری به ملاقات و استقبال امام آمد. خود من هم حضور داشتم. اما هیچ کسی از ایشان اسم نبرده.
در آن ملاقات در مسجد امام حسن آقای مرعشی و آقای گلپایگانی هم بودند.
بله. ولی نقل نمی کنند. حتی آقای شریعتمداری از آقای گلپایگانی و آقایان دیگر بیشتر مطرح بود.
بعد از سفر شما به پاریس امام به ایران می آیند و انقلاب پیروز می شود. چون آقای منتظری در قم حضور داشتند در شورای انقلاب نبودند یا این که امام تعمدا ایشان را انتخاب نکرد؟
نمی دانم البته در آن دیدار تقریبا 11 روز پاریس بودیم. آن جا من و آقای منتظری ملاقات هایی با امام داشتیم. گاهی هم آقای منتظری ملاقات هایی داشت که من نبودم. اما این که آن جا از شورای انقلاب صحبت شده یا نه را نمی دانم. من آن جا به امام گفتم: «آقا انشاءالله که انقلاب در شرف پیروزی است ولی من وحشت دارم از این که الان پیروز شود و کمونیست ها سر کار بیایند. [چون آن ها هم در آن جریانات فعال بودند] دستور بدهید جمعیت یا حزبی تشکیل شود که افراد برای این جهت ورزیده و آماده شوند.» ایشان فرمود: «نه، حزب نه. همه ایرانی ها یک حزبند.»
چه شد که شما وارد عرصه نویسندگی شدید؟
اولا هر چیزی ذوقی است. هر کس یک ذوقی دارد. من از اول به نوشتن علاقه داشتم. ذوق نوشتن داشتم. مخصوصا آن وقت ها به هر حال آدم علاقه دارد به دین خدمت کند. من هم یک طلبه بودم. می خواستم این چیزهایی را که کسب کردم منتشر کنم و به دین خدمت کنم. یک راه این بود که آدم منبر برود. یک راه دیگر نویسندگی بود. نویسندگی آن زمان خیلی رایج نبود. منبر هم همین طور. البته روضه خوانی و مداحی رواج داشت. من هم طبعا به منبر و روضه خوانی زیاد علاقه نداشتم. مقدمات کار خیلی برایم ناراحت کننده بود. مخصوصا آن وقتها مثل حالا نبود که آدم را به تبلیغ بفرستند. باید آدم به دهات و شهرها می رفت. به هر حال نویسندگی این موانع را ندارد. آدم می نشیند می نویسد. دلیل دیگر این که نویسندگی خالد و ماندگار است. چیزی که آدم می نویسد، خوب باشد یا بد، می ماند. اما منبر باد هوا می شود. از این جهت من نوشتن را ترجیح دادم و وارد این قسمت شدم. نویسندگی ماندنی و آسان ترا ست.
اولین بار کی دست به قلم بردید؟
اولین بار در اصفهان بودم. آن وقت که در اصفهان طلبه بودم حاج آقا رحیم ارباب نماز جمعه می خواند. نماز جمعه را واجب می دانست و نماز جمعه می خواند. من و بعضی از دوستانمان هم به نماز جمعه علاقه داشتیم. از مدرسه راه می رفتیم می رفتیم آن جا برای نماز. علاقه پیدا کردم و به وادی ترویج نماز جمعه وارد شدم. اولین مقاله ام را با یکی از دوستانم، که از فضلا بود و الان هم استاد بازنشسته دانشگاه اصفهان است، نوشتم. بعد هم با همان هزینه طلبگی چاپ و خودمان پخش کردیم. این اولین کار نوشتنم بود. بعد وقتی آمدم قم خدمت علامه طباطبایی بودم. ایشان اهل نوشتن بود. ایشان ما را به نوشتن تشویق می کرد. خصوصا به فارسی نویسی توصیه می کردند. بله. ایشان تشویق می کرد. دومین مقاله ام راجع به خداشناسی بود که در خدمت علامه نوشتم. علامه هم دید و خوشحال شد و تشکر کرد. اما اولین کتابی که رسما نوشتم دادگستر جهان بود.
علت اینکه اولین کتاب خود را به عنوان دادگستر جهان منتشر کردید چه بود؟
در آن زمان بهایی ها کاملا در دستگاه رژیم سابق فعال بودند. مرحوم حلبی یک تیپ جوان هایی که چندین هزار نفر بودند را جمع کرده بود که با بهایی ها مبارزه می کردند. همان انجمن حجتیه کاملا فعال بودند. این ها واقعاً در آن زمان خیلی فعالیت کردند. بعدا در سیاست اشتباهاتی داشتند اما در آن زمان خیلی مرحوم حلبی کار کرد. من هم گاهی با آن ها رابطه داشتم. آن وقت علاقه مند شدم که کاری درباره امام زمان کنم. مرحوم شهید بهشتی جلسه ای در قم داشت که دانشجوها و بازاری های روشنفکر قم به آن جا می آمدند. بعضی ها هم از تهران می آمدند. یک جلسه علمی بود. وقتی می خواست برود آلمان، این جلسه را به من واگذار کرد. من هم قبول کردم. جلسه خوبی بود. تقریبا سرّی بود و در خانه بازاری های قم برگزار می شد. جلسه را ادامه دادیم. یکی از مسائلی که آن جا مطرح می شد همین مسئله امام زمان بود. به این جهت کشیده شدم به این سمت که در باره امام زمان چیزی بنویسم. نویسندگی را هم بلد نبودم. در طلبگی نویسندگی را یاد نمی دهند. من هم بلد نبودم. اهل قلم نبودم. خیلی زحمت کشیدم که یاد بگیرم چطور بنویسم. چون دشوار است. حدود سه چهار سال طول کشید که برای نوشتن تمرین می کردم. در آن ایام حادثه ای برای من پیش آمد که مریض شدم و مدتی در حجره بستری بودم. پایم خیلی شدید درد می کرد. کتاب هایی که در آن دوران برایم می آوردند یا تهیه می کردم از نویسندگان روشن نویس و ساده نویس بود. این ها را می خواندم. ساده نویسی را از آن جا الهام گرفتم. کتاب های خیلی جالبی بود. در روح من اثر می گذاشت.
کتاب های مرحوم آقای دکتر شریعتی نبود؟
نه. اسمشان یادم نیست. کتاب های خیلی روانی بود. بالاخره کتاب دادگستر جهان را خیلی با سختی نوشتم. خیلی رویش وقت گذاشتم. بعد خواستم آن را چاپ کنم. کتاب اولم بود. سابقه نداشتم. آن وقت ناشرها مثل الان زیاد نبودند. کتاب را به یکی از ناشرین دادم. گفتم این کتاب را چاپ کنید. خیلی هم خجالتی بودم. چند وقت کتاب را نگه داشت. بعد گفت من چاپ نمی کنم. کتاب را گرفتم و به ناشر دیگری بود، که فوت شده است، دادم. گفتم چنین کتابی را نوشتم. شما اگر حاضرید چاپش کنید. گرفت و چاپ کرد. دو سه جلد از این کتاب ها را برای آقای حلبی فرستادم. حلبی خوشحال شد و هزار جلد از این کتاب را خرید و بین شاگردهایی که داشت تقسیم کرد. این سبب تشویق من شد.
هزار نسخه کتاب در آن زمان خیلی مهم بود.
بله البته دادگستر جهان بعد تکمیل شد. کتاب های من همه اش این طوری پرونده اش باز است. نسخه اول کتاب هایم با این که حالا هست تفاوت می کند. خیلی در طول ایام تکمیل شده. آن وقت یک نسخه از دادگستر جهان را برای آقای بهشتی به آلمان فرستادم. ایشان جواب نداد به یک نفر گفته بود بعدا حضورا نظرم را میگویم. اما بعدا هم نگفت. به هر حال این سبب شد که من وارد این فن شوم. در همین زمان یک چیز دیگری پیش آمد که بانوی نمونه اسلام را نوشتم. آن وقت نگران بودم چون می دیدم درباره زندگی حضرت زهرا فقط مدح و مصیبت می گویند. با خود گفتم چرا از نظر اخلاق به آن نمیپردازند. خصوصا علاقه داشتم که زندگی ائمه باید از نظر اخلاقی مطرح شود. ائمه تابلوی مصیبت شده اند. این درست نیست. به این جهت وارد نوشتن بانوی نمونه اسلام شدم. دیگر آماده بودم. نوشتن و این ها را یاد گرفته بودم. بانوی نمونه اسلام را که می نوشتم خیلی متأثر می شدم. خیلی جاها گریه ام می گرفت.
بالاخره کتاب را تمام کردم. بعد عرض کردم که دختر پیغمبر! من این کتاب را برای خصوص ارادت به شما نوشتم و اگر که مورد قبول شماست صله ام این باشد که می خواهم با پول خودم حج بروم. طلبه بودم و مستطیع نبودم که با پول خودم بروم. در همین ایام یک روز در یکی از کتابفروشی های خیابان ارم نشسته بودم. آقای حسینی [اخلاق خانواده] با ماشین آمد چشمش به من افتاد. گفت: «مهمان می خواهید؟» سوار ماشین شدیم و آمدیم منزل. ایشان گفت: «من می خواهم کتاب تعلیمات دینی برای مدارس علوی و رفاه تهران بنویسم.» آن وقت این مدارس هنوز دولتی نبودند. گفتم: «آخر من در کار کودکان وارد نیستم.» گفت: «عده ای از دوستانت را دعوت کن و این کار را بکن.» من چند تا از هم مباحثه ها و دوستانم را دعوت کردم و گفتم چنین پیشنهادی شده، بیایید همکاری کنید. یکیشان به من گفت که آقای امینی! دیگران باید این کتاب ها را بنویسند. این دون شأن شماست. راضی نشدند. آقای حسینی وقتی می خواست برود دوهزار تومان گذاشت روی طاقچه بخاری ما و رفت. دوهزار تومان در آن زمان برای یک طلبه خیلی پول بود. بعد از چندی به من گفت: «چه کار کردی؟» گفتم: «به این ها گفتم. قبول نکردند. من هم تنها نمی توانم.» گفت: «نه، باید این کار بشود.» دوهزار تومان را خرج نکرده بودم. دوهزار تومان دیگر هم گذاشت رویش و رفت. تابستان بود. آن وقت برای حج ثبت نام می کردند. من آن چهارهزار تومان را برای ثبت نام دادم. بعد گفتم: «من چطور می توانم این کتاب را برای کودکان بنویسم. یک مشاوری برای من پیدا کن که با او مشورت کنم.» بعد از مدتی به من گفت که کسی را پیدا کردم. رفتم تهران. یک خانمی بود که در همین قسمت کودکان تخصص داشت. موضوع را با او مطرح کردیم گفتیم می خواهیم چنین چیزی بنویسیم. چه کار کنیم. گفت: «چرا با من مشورت می کنید؟» گفتیم: «پس با کی مشورت کنیم؟» گفت: «با خود کودکان. من بزرگم. ولو متخصص در این قسمت هستم ولی بهتر است به خود کودکان بگویید.» این برای من خیلی تازگی داشت. قرارمان با آقای حسینی این شد که موضوعات را به صورت درس بنویسم و او آن ها را سر کلاس تدریس کند و نظر بچه ها را جمع کند و برای من بفرستد. بعد هم من تجدید نظر می کردم. در بعضی جلسات مدرسه علوی نیز خودم شرکت می کردم. به هر حال جلد اولش را که تمام کردم با نقاشی چاپ شد. یک نسخه را به علامه طباطبایی دادم. گفت: می خوانم. فکر کردم دون شأن ایشان است که کار کودک را بخواند. گفت: «نه. من خوشحالم. حاصل عمر من است.» علامه این طوری بود. جالب این که قبل از این که آن کتاب بانوی نمونه اسلام از چاپ خارج شود من رفتم مکه. البته بعد از آن حج بیست و چند مرتبه در بعثه رهبری رفتم. این کتاب آموزش دین هم تهیه شد.
چهار جلد بود. جالب این که تقریبا به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شده است. در ایران هم موجب آموزشهای دینی شد . سال 56 یک بار شهید بهشتی گفت: «من صبحانه می آیم منزل شما.» فرمود:
«ما بنا داریم این کتاب شما را؛ اگر اصلاحاتی در آن بکنید، جزء کتاب های درسی قرار دهیم. آن وقت در آموزش و پرورش بود. یک توضیحاتی هم داد که چه کار کنیم. به سبک آلمانی ها کار می کردند. بالاخره این کار نشد تا انقلاب پیروز شد آیت الله گلپایگانی هم آدم خیلی فرهنگی بود. ایشان هم این کتاب را دیده بود. یک دوره اش را به او داده بودم. خوشش آمده بود. بعد داده بود آن را به زبان انگلیسی ترجمه کرده بودند. آقای دکتر دعوتی ترجمه کرده بود. این اولین ترجمه از کتاب است. بعد دیگر راه افتاد. الان از دست خودم هم خارج است. حضرت زهرا این طور کرد.
چه ضرورتی احساس کردید که به سمت موضوعات اجتماعی، تربیتی و خانوادگی رفتید؟
یک مسئله ای که خیلی مهم است توجه به نیاز جامعه است. یک وقت آدم چیزی را که خودش می داند می نویسد اما یک وقت چیزی را که جامعه نیاز دارد می نویسد. خیلی تفاوت دارد. من مقید بودم در طول این نوشته ها و کتاب های مختلفم نوعا موضوعات را از جامعه و نیازها بگیرم. همین ها بعدا کتاب درسی شد تقریبا بیست و چند سال کتاب درسی بود. کتاب های دیگرم نیز همه نوعا همین طور است. مسئله، مسئله نیاز است. آن وقت ها اختلافات خانوادگی در آن زمان مطرح بود. خود من شاهد مشکلات مردم بودم. احساس می کردم خیلی این مسئله ضرورت دارد. از این جهت به مطالعه کتب این قسمت کشیده شدم. در آن زمان کتاب های اسلامی در این جهت نبود. کمتر بود.
ترجمه های خارجی از کتاب ها را می خواندم. من هر کتابی را که می خواهم بنویسم ابتدائا سعی می کنم کتاب های مربوطه را بخوانم. می خوانم و می گذارم کنار. بعد به سبک خودم شروع می کنم. این اختلافات خانوادگی و این ها را از همین جا شروع کردم. اختلافات را می دیدم آن ها را هم می دیدم. به تدریج وارد این قسمت شدم. بعد از این متوجه شدم یک سری از اختلافات مربوط به دوران ازدواج است. اگر در ازدواج بیشتر دقت کرده بودند اختلافات کمتر می شد. این شد که کتاب همسرگزینی را نوشتم.
بعد به نظرم آمد که تربیت هم مهم است. تربیت را نوشتم. البته الان الحمدلله نویسنده خیلی هست. آن وقت ها نویسنده فارسی نویس درحوزه خیلی کم بود. معمولا هم اگر می خواستند بنویسند به عربی می نوشتند. به هر حال مسئله ساده نویسی خیلی مهم است.
عربی مغلق هم می نوشتند. یکی از نقطه امتیازهای شما هم همین فارسی نویسیتان است.
به هر حال علاقه پیدا کردم که در قسمت تربیت بنویسم. برای این که گفتم بعد از ازدواج، تربیت مهم است. باز به فکر بودم. یک جلسه ای همین آقای حسینی تهران برای خانم ها داشت. دویست سیصد نامه برای ایشان آمده بود. همه این نامه ها را خواندم. از متن نامه ها اختلافات را در می آوردم و راه حل ها را پیدا می کردم.
رمز موفقیت یک نویسنده حوزوی خوب چیست؟ چه توصیه ای برای طلبه های نویسنده دارید؟
درپاسخ عرض می کنم به طورکوتاه به چند چیز توصیه می کنم:
یک: برگرفتن کتاب از نیاز جامعه
دو: مطالعه کتابهای مربوطه
سه:متقن ومستدل نویسی.
چهار: رعایت فهم ودرک خوانندگان.
پنج: ساده نویسی وجمله های کوتاه.
در عقاید هم همین طور است. من هم بعدها وارد حوزه عقاید شدم. معمولا عقایدی که مورد نیاز است را پیدا کنند. الان هم من نیاز به عقاید را از افکار جامعه و از رسانه ها و اینترنت و این طرف و آن طرف پیدا می کنم و دنبالش می روم. توصیه ام این است که این کار را برای خدا و تامین نیازهای فکری واخلاقی وعقیدتی جامعه انجام دهند. من بر هیچ کدام از کتاب هایم تقریض ننوشتم. از کسی هم نخواستم بنویسد. حتی آیت الله منتظری یکی از کتاب های من را خواند. یک تذکراتی هم داشت. بعد گفت: «تقریض می
خواهی؟» گفتم: «نه. اگر کتاب خوب باشد جای خودش را باز می کند. هرچند یک خرده دیرتر.» تقریض هم برای هیچ کسی ننوشتم. هر کسی هم درخواست می کند تقریض نمی نویسم. تقریض هم نخواستم. خود کتاب جای خودش را باز می کند. الان کتاب هایم بحمدلله پرمصرف است و به زبان های مختلف ترجمه شده. از ناشرین تقاضا کردم و اجازه گرفتم و همه این ها را روی سایت گذاشتم. همه را روی سایت گذاشتم و گفتم استفاده از این ها مجاز است. البته بدون این که به عنوان کسب استفاده شود. به همین جهت می بینید از کشورهای دیگر کتاب را از سایت بر می دارند و ترجمه و منتشر می کنند. چند روز قبل به من خبر دادند سه تا کتاب های من را در روسیه ترجمه کردند. بعد هم مسئول سایتم از آن ها تقاضا کرد فایلش را بفرستند که روی سایت خودم بگذارند. درمجموع از کار خودم راضی هستم و این را از الطاف الهی می دانم.
کمتر کسی از علما به کار تحقیقی و پژوهشی در مسائل تربیتی و خانوادگی پرداخته است. انگیزه شما برای ورود به این مسئله چه بود؟
بنده معمولا در نوشته هایم وضعیت ونیاز جامعه را مشاهده می کنم. حتی در زمان طلبگی ام فکر می کردم چه چیزی برای جامعه لازم است تا آن را بنویسم. کتاب اول من «دادگستر جهان» بود. «دادگستر جهان» در زمانی نوشته شد که بهایی ها در ایران فعال بودند. آقای حلبی نیز با آن ها مبارزه می کرد. گروهی هم تربیت کرده بود به نام حجّتیه این ها کاملا با بهائیت مبارزه می کردند. آن زمان من متوجه شدم که نیاز به نوشتن «دادگستر جهان» است. کتاب مطلوب واقع شد. الان هم با وجود گذشت این همه سال
از پیروزی انقلاب هنوز زنده است. در همان زمان نیز مشکلات خانوادگی بود. مشکلات خانوادگی همیشه هست. وضعیت ناسازگاری خانواده ها را مشاهده می کردم. البته طلاق در آن وقت کمتر از الان بود. به هر حال احساس می کردم مطلبی ضروری است. در آن وضعیت به کتاب هایی که در این زمینه نوشته شده بود کشیده شدم. آن زمان کتاب های ایرانی خانواده کمتر بود. بیشتر کتاب ها خارجی بود. کتاب های خارجی را تهیه و مطالعه می کردم. تماس ها و جلساتی با خانواده داشتم. با این ها وارد کار شدم. صاحب جلسه حدود سیصد نامه از این خانواده ها گرفته بود. من این نامه ها را گرفتم. حوصله به خرج دادم و همه را مطالعه کردم. وقتی زمینه و مسئله را فهمیدم احساس کردم چیزی مورد نیاز است. از این جهت یکی از انتخاب هایم همین مسئله خانواده بود.
آثار و نوشته های خارجی چطور بود؟
نوشته های خارجی را صددرصد نمی پذیرفتم. اما برای نوشتن تفکرات اسلامی آماده ام می کرد. هیچ زمانی تقلید نمی کردم اصولا برای نوشتن کتاب لازم است آدم قبلا کتاب های مرتبط را بخواند و نسخه برداری کند. برای این که ذهنش با اشکالات و پاسخ ها و امثال این ها آشنا باشد. بعد آن کتاب ها را به کناری می گذارد و دوباره بررسی می کند که اسلام در این قسمت چه گفته است. آیات و روایات را جمع و شروع به نوشتن می کند.
طلبه ها و دانشجوها امروزه در چه زمینه ای تحقیق و تألیف داشته باشند؟ نیاز امروز جامعه چیست؟
همان مسائل خانواده هنوز هست. همان طور هست. مسائل خانواده بهتر از زمان آن زمان نشده. در آن زمان یک تعدادی بودند که بی حجاب محض بودند. حجابدارها هم حجاب کامل داشتند. همه هم در کنار هم زندگی می کردند. بی حجاب بود باحجاب هم بود. در دانشگاه و جاهای دیگر هم بودند. با هم تفاهم داشتند و زندگی می کردند. الان همان مسائل و مشکلات در جامعه ما هست. خانواده ها هنوز همان مشکلات را دارند. حتی یک مقدار زیادتر مثلاخانواده ها در ازدواج مشکلاتی داشتند که الان هم متأسفانه هست.
غیر از تحقیق و تألیف کتاب چه راهکاری برای اصلاح این وضعیت توصیه می کنید؟
با کتاب دیگر حل نمی شود. کتاب به تنهایی فایده ای ندارد. صداوسیما مؤثر است. الان غرب به وسیله همین اینترنت و سی دی در محیط های فرهنگی ایران و همه کشورها وارد شده. انواع مفاسد اخلاقی [به نظر ما] در آن جا رایج است. کسی هم نمی تواند جلوی این ها را بگیرد. هر کس با یک کلیک همه جای دنیا را می تواند ببیند. همه چیزها را می بیند، مفاسد را می بیند. مفاسد سرایت می کند. یک دختر در منزل خود چیزی را می بیند و فردا همان را بیرون به نمایش می گذارد. خودش را در برابر آن می بازد و فرهنگ خودش را از دست می دهد. در نتیجه فرهنگش سست می شود. هم عقایدش سست می شود هم اخلاقش. از آن جا مایه می گیرد. صداوسیما سال های اول خیلی خوب این ها را ترویج می کرد. حالا هم کما بیش عمل می کنند. به هر حال حل این مشکلات به دست همان صدا وسیماست. به هر حال الان نوشته ها را کم می خوانند. اگر هم خوب بنویسند که با این کاغذ گران و این وضعیت خوب پخش نمی شود. افراد به جای این که پول بدهند کتاب بخرند می رود به اینترنت و هرچه بخواهند تماشا می کنند. به هر حال هنوز هم طلبه ها بیشتر در مسائل خانواده، نزاع های خانوادگی، اسباب و عوامل طلاق، تجمل گرایی و مشکل پسندی پسرها و دخترها در اثر بی حجابی های بیرون می توانند کار کنند. این ها سبب شده که ازدواج خیلی کم شود. دخترها در خانه می مانند و پسرها همین طور بی زن می مانند. سنینشان بالا رفته. این مشکلات را طلبه ها در نوشته هایشان باید رعایت کنند.
نشریه حریم امام شماره 101- 26 دی 1392